عمرو بن میمون میگوید: پیش از اینکه ضربهای بر حضرت فاروق اعظم وارد بشود، چند روز جلوتر من او را در شهر مدینه دیدم که بر حضرت حذیفه بن یمان و عثمان بن حنیف وا ایستاد و از این دو تا بزرگوار محاسبه نمود؛ زیرا حضرت عمر این دو بزرگوار را فرستاده بود که بروید منطقهی ایران را بررسی کنید که آیا توان پرداخت این خراجی را که ما و شما بر سر آنها مقرر کردهایم، دارند یا اینکه از پرداخت آن عاجزاند؟ اگر زمینها و محصولات کشاورزی فایدهی درستی ندهد، این بندگان خدا از کجا مالیات بپردازند، این طور نباشد که بر آنها تعدی و ظلمی پیش بیاید. لهٰذا از آنها پرسید: چه کار کردید، آیا احساس خطر نمیکنید که شما بر سرِ زمینهای آنها آن قدر خراج مقرر کردهاید که زمین نتواند از عهدهی پرداخت آن بر بیاید؟ زیرا در کشاورزی و محصولی که از زمین بر میآید، مقداری بذر، مقداری کرایهی گاو و شخم، مقداری برای آبیاری است و باید مقداری برای خود صاحب زمین بماند تا بتواند تا فصل دیگر امرار معاش بکند. اگر ما آمدیم و نصف یا دو سومش را پرداختیم، پس آن بندهی خدا قیمت بذر را از کجا بدهد؟ کرایهی گاو و شخم زدن را از کجا بدهد؟ کرایهی مزدورها را از کجا بدهد و خودش روزگارش را چهطور تا فصل آینده بگذراند؟ میبایستی آن مقدار خراج بر سر آنها مقرر کرد که سهم هر یک تمام شده و برایش اضافه بماند تا بتواند مالیاتش را با دلخوشی پرداخت کند.
گفتند: ما اینطور نکردهایم که احساس خطر باشد؛ به اندازهی توان زمین بر آن مالیات مقرر کردهایم. این خراج با توجه به حاصلخیزی زمین، زیاد نیست. حضرت عمر گفت: بار دیگر بنگرید، آیا بر زمین کشاورزی بیش از توانش خراج مقرر نکردهاید؟ گفتند: نه. حضرت عمر گفت: اگر الله تعالى مرا سالم نگه داشت، من طوری بیوهزنان اهل عراق را بی نیاز میگذارم که بعد از من به مرد دیگری نیازمند نباشند؛ یعنی زمین و آب به آنها میدهم که خود کفا شده و هزینهی آنها از خود زمین و آب بربیاید و نیازی نباشد که دست گدایی را پیش کسی دراز کنند.
بعد از این گفتگو سه روز گذشت، روز چهارم همین بود که بر ایشان ضربه وارد شد.
راوی میگوید: آنجا که بر حضرت فاروق اعظم ضربه وارد شد، در میان من و او کس دیگری جز عبدالله بن عباس واسطه نبود که حضرت عمر در محراب قرار گرفته بود، حضرت عبدالله بن عباس در صف اوّل و من در صف دوم قرار داشتم. عادت مبارکش این بود که وقتی در میان دو صف میگذشت، میفرمود: استَوُوا؛ خودتان را راست کنید. وقتی که در آنها خللی نمیدید، برای امامت پیش میرفت و گاهی سورهی یوسف یا سورهی نحل یا مانند اینها را در رکعت اوّل میخواند، هدفش این بود که رکعت اوّل طولانیتر باشد تا مردم از خواب بلند شده، وضو بگیرند و به نماز برسند.
به محض اینکه تکبیر گفت، شنیدم که میگفت: قَتَلَنِی – أَوْ أَکَلَنِی – الکَلْبُ؛ سگ مرا کُشت ـ یا گفت: مرا خورد ـ[۱]، پس آن غلام بر سر او با کارد دو طرفهای که هر دو طرفش بُرنده بود، حمله کرد. بعد از زدن حضرت عمر، در برگشت هر کس را که در سمت راست و چپ میدید، میزد، سیزده نفر مجروح شد که هفت نفر شهید شدند و شش نفر دیگر باقی ماندند. پس وقتی که این وضعیت را دیدند، مردی از مسلمانان چادرش را بر سر او انداخت و او را گرفت.
وقتی که آن غلام متوجه شد که گرفتار شدهام، همان کارد را به گردن خود زد و خودکشی کرد تا اینکه راز افشا نشود که چه کسی به او دستور و مأموریت داده است؛ عموماً ترور کنندگان چنین میکنند که هرگاه احساس خطر کنند که گرفتار میشویم، خودکشی میکنند همانطور که امروزه به صورت انتحاری عمل میکنند تا اینکه گرفتار نشوند.
حضرت عمر دست حضرت عبدالرحمٰن بن عوف را گرفت و او را به جای خود امام مقرر کرد.
پس هر کسی که با عمر نزدیک بود، همان چیزی را دید که من دیدم، اما در نواحی مسجد متوجه نشدند که چه شده، فقط صدای عمر را نیافتند؛ صدا تغییر کرده بود و آنان سبحان الله سبحان الله میگفتند. حضرت عبدالرحمن بن عوف نماز را زود خواند. وقتی که نماز تمام شد، حضرت فاروق اعظم گفت: ای پسر عباس! بنگر چه کسی بود که مرا کشت، او این طرف و آن طرف گشت و گفت: غلام مغیرة. گفت: همین صنعتگر؟ زیرا این سنگ آسیا درست میکرد. گفت: بله؛ گفت: خدا او را لعنت کند. او را به نیکی دستور داده بودم. خدا را شکر که سبب موت مرا در دست کسی که ادعای اسلام میکند، قرار نداد.
ابولؤلؤ سه چهار روز پیش در خدمت فاروق اعظم آمده و عرض کرده بود: من غلام مغیرهام و او بر من خراجی مقرر کرده که نمیتوانم از عهدهاش برآیم، گفت: چهکارهای؟ گفت: سنگ آسیا درست میکنم. گفت: در مقابل این صنعت تو خراج زیاد نیست ولی باز هم من به او توصیه میکنم که خراج تو را کمتر بکند؛ اما برای ما هم یک سنگ آسیایی درست کن. گفت: ای عمر! برایت سنگ آسیایی درست میکنم که در کل دنیا شهرت داشته باشد. حضرت عمر فوراً متوجه شد که این تهدیدی است، لبخندی زد و گفت: این آقا مرا تهدید میکند.
ای ابن عباس! تو و پدرت زیاد میپسندیدید که از اینگونه غلامها در مدینه زیاد داشته باشید؛ چون حضرت عباس غلامان زیادی داشت. عبدالله بن عباس گفت: اگر شما دستور بفرمایی، همهی اینها را به قتل میرسانیم. حضرت عمر فرمود: ای ابن عباس! دروغ میگویی! تو نمیتوانی اینها را به قتل برسانی؛ زیرا اینها الآن میگویند: لا إلٰه إلّا الله، چهطور قتلشان میکنید؟! آن وقتی که گرفتار و اسیر شده بودند، درست است که کافر بودند، ولی الآن آمدهاند و به زبان شما صحبت میکنند، به طرف قبلهی شما نماز میخوانند و با شما حج میکنند، کلمهی اسلامی را به زبان میرانند، تو میتوانی آنها را بکُشی؟
حضرت عمر را از آنجا برداشته و به خانه بردند و ما هم رفتیم؛ گویا پیش از این، اینگونه مصیبتی مسلمانان پیش نیامده بود. اگر چه به سبب وفات پیامبر صلى الله علیه وسلم و همچنین وفات ابوبکر رضی الله عنه صدمهی سنگینی بر مسلمانان وارد شده بود، اما به این کیفیت نبود؛ زیرا آن کسی که با موت طبیعی فوت کند، مردم، جز الله تعالى دیگری را میرانندهی او نمیدانند و در مقابل الله تعالى جز صبر و سکون هم کار دیگری ساخته نیست، اما در اینجا به ظاهر این حرکت از انسانی پدید آمده، از این سبب چنین تعبیر کرد که اینگونه مصیبتی برایشان پیش نیامده بود.
بعضی میگفت: اشکالی ندارد این جرح بهبود پیدا میکند. دیگری میگفت: برایش پریشانم. برای ایشان نبیذ (آبی که با خرما شیرین شده باشد) آورده شد، آن را نوشید، اما از شکمش خارج شد؛ زیرا که معده شکاف پیدا کرده بود. مانند امروزه نبود که متخصصین فوراً معدهها و حتى رودهها را به هم پیوند بزنند. دوباره شیر آوردند، باز هم نوشید ولی دوباره از زخمهایش بیرون شدند. دانستند که موتش نزدیک است. ما بر او وارد شدیم و مردم آمدند و او را ستایش میکردند. یک جوانی آمد و گفت: مژده بیاب ای امیر المؤمنین! به مژدهی الٰهی که تو داری از آنجایی که با پیامبر صلى الله علیه وسلم صحبت و هممجلسی داشتی، صحابی پیامبر صلى الله علیه وسلم هستی. و از آنجایی که دیر وقت است که شما در اسلام داخل شدهاید، اگر چه از ابوبکر و علی عقبتر است، ولی نسبت به بقیهی صحابه جلو افتاده؛ زیرا دو سه سالی بیشتر نگذشته بود که او مسلمان شد. باز شما والی مسلمانان قرار داده شدی و عدالت ورزیدی، باز الآن شهید شدی. گفت: من دوست میدارم که همهی آنچه که شما میگویی که بودهاند، بودهاند؛ ولی خداوند متعال بگوید: ای عمر! نه تو از من بخواه، نه من از تو میخواهم! نه تو از من پاداشی بخواه و نه من از تو مؤاخذهای میکنم. اگر الله تعالى با من چنین معاملهای بکند، بس است.
ببینید با این کیفیتهای عملی آن قدر خوف الهی در قلبش موج میزند و میگوید: کاش کفاف باشند. الآن ما بیاییم و حال خود را بنگریم که از سر تا پا غرق گناهیم و باز هم امیدواریم که جنت مال ماست.
وقتی که آن جوان پشت کرد و خواست که برود، حضرت عمر دید که ازارش به زمین میخورد. ببینید امر بالمعروف و نهی عن المنکر را در همین حالت که دارد از دنیا میرود، رها نمیکند؛ گفت: این جوان را برگردانید. سپس به او گفت: ای برادرزاده! ازارت را کمی بلند کن؛ چرا که وقتی آن بر زمین بخورد، خاک بر میدارد و ممکن است نجاستی به آن بچسبد، پس این هم برای پاکی لباست و هم به خاطر تقوای پروردگارت بهتر است. خلاصه اینکه امر بالمعروف و نهی از منکر را در همین حالت هم فروگذاشت ننمود.
سپس به پسرش عبدالله گفت: بررسی کن که چه قدر وام بر گردن من آمده، حسابش کردند و دیدند که هشتاد و شش هزار درهم است یا مانند آن، پس به او توصیه کرد: اگر ترکهی عمر توانست از عهدهی این وامها بربیاید، پس آنها را پرداخت کن و اگر تو دیدی که مال ما فروخته شد و هنوز وامها باقی ماندهاند، پس در طایفهی من که قوم عدی باشد، بگرد و از آنها کمک بگیر. اگر مالهای اینها هم نتوانست از عهدهی وامها بر بیایند، بقیهی طوایف قریش را سؤال کن. از قریش متجاوز نباش و از بقیهی عربها سؤال نکن.
وصیت دوم این است که پیش أم المؤمنین حضرت عایشه برو و به او بگو: عمر بر تو سلام فرستاده و نگو امیر المؤمنین؛ زیرا که امیر المؤمنین بودن من تمام شد و بگو: عمر بن خطاب اجازه میخواهد که با دو رفیقش دفن بشود. حضرت عبدالله بن عمر هم رفت و سلام داد و اجازه گرفت؛ سپس بر او داخل شد، دید که نشسته و گریه میکند. گفت: عمر بن خطاب بر تو سلام فرستاد و اجازه خواست که همراه با دو رفیقش دفن شود. عایشه فرمودند: این جا را من برای خودم در نظر گرفته بودم که من بمیرم و اینجا دفن شوم؛ چون که پیامبر صلى الله علیه وسلم شوهر من است و ابوبکر پدر من، و من کنار آنها قرار بگیرم. اما امروز عمر را بر خودم ترجیح میدهم.
وقتی که عبدالله بن عمر برگشت و آمد، به فاروق اعظم گفته شد که عبدالله بن عمر آمد، فرمود: مرا کمی بلند کنید. مردی او را به طرف خود تکیه داد. گفت: از طرف عایشه چه پاسخی پیش توست؟ گفت: آنچه دوست داشتی یا أمیر المؤمنین! گفت: الحمد لله، هیچ چیزی پیش من مهمتر از این امر نبود؛ یعنی آنچه مرا در غم و اندوه فرو برده بود، این بود که شاید حضرت عایشه اجازه نفرمایند و این بر سر من سخت میگذشت، ولی الآن کمی راحت شدم. باز هم وقتی که من فوت کردم و جنازه را آماده کردید، مرا بردارید، ای عبدالله! وقتی که میروی دم در عایشه، باز سلام بگو و بگو: عمر بن خطاب اجازه میخواهد، پس آن وقت اگر اجازه داد، مرا به اتاق داخل کنید و اگر مرا رد کرد، مرا به قبرستان مسلمانان ببرید؛ زیرا که الآن هنوز زنده هستم، امکان دارد این اجازهای که به تو داده به خاطر تعارف باشد، اما وقتی که کسی بمیرد، بعد از مردن کسی با او رودربایستی ندارد.
در این هنگام أم المؤمنین حفصه و زنانی که به همراه او بودند، آمدند. ما وقتی دیدیم که او آمد، اتاق را خالی کردیم، آن بی بی آمد و لحظاتی نزد او گریست. باز وقتی که مردان دیگر آمدند و اجازه خواستند، او پشت پرده رفت و ما صدای گریهاش را از داخل اتاق میشنیدیم.
مردم گفتند: یا امیر المؤمنین! شما وصیت بفرمایید و جانشینی برای خودت انتخاب بفرمایید.
گفت: من جز این چند نفر یا این گروه هیچ کسی را سزاوارتر به این کار نمییابم که پیامبر خدا صلى الله علیه وسلم در حالی از دنیا رفت که از این افراد راضی بود؛ پس نام علی، عثمان، زبیر، طلحه، سعد و عبدالرحمن را گرفت و گفت: شما به هنگام مشوره شش نفراید، هفتمین شما عبدالله بن عمر است؛ عبدالله بن عمر را هم در مشورهی خودتان داخل بکنید، اما او حق انتخاب ندارد، او را انتخاب نکنید. منتخب یکی از شما شش نفر باشد. پس چرا شرکت بکند؟ کَهَیْئَةِ التَّعْزِیَةِ لَهُ؛ گویا که حضرت عمر او را تسلى داد که چون پدرش فوت کرده و مدت ده سال خلیفه بوده، اگر او را نادیده بگیرند و اصلاً در جلسههای مشورتش داخل نکنند، دلشکسته میشود.
اگر انتخاب به سعد رسید و او امیر مقرر شد، فهو ذاک؛ پس سعد بن أبی وقاص اهلیتش را دارد، و اگر او منتخب نشد و کسی دیگر منتخب شد، پس آن منتخب در مشورتها از سعد استفاده کند؛ زیرا که من او را به این خاطر از استانداری عراق معزول نکردم که نتوانسته از عهدهی آن بربیاید، یا اینکه ـ نعوذ بالله ـ خیانتی کرده باشد.
پس کسی که بعد از من خلیفه میشود او را وصیت میکنم به مهاجرین اوّلین که حق آنها را بشناسد و حرمت آنها را نگه دارد و او را نسبت به انصار به نکویی توصیه میکنم؛ کسانی که در مدینه جای گرفته و ایمان آوردهاند، اگر احسان کنندگان از انصار احسانی کردند، احسان ایشان قدردانی شود و اگر خدای نخواسته کوتاهیای از آنان پیش آمد، آن را نادیده انگاشته شود.
او را به نیکویی نسبت به شهرنشینانی که گبر و مجوساند، اما جزو رعیت اسلامی قرار گرفتهاند، وصیت میکنم که خلیفه باید مراعات آنها را بکند؛ به خوبی با آنها پیش بیاید؛ زیرا آنها مددگار اسلاماند و کسانی هستند که بیت المال مسلمین به وسیلهی آنها پر میشود. گویا آنها جابی اموال مسلمیناند که میکشند و میآورند و زیستن آنها با اطمینان در مملک اسلامی و عدم برپایی شورش و… دشمنان دور و بر را در هراس میاندازد.
و او را به نکویی با بیابان نشینان فرا میخوانم؛ چرا که آنان اصل عرب و ریشهی اسلاماند که از اموال اضافیشان گرفته و به فقرایشان داده شود.
و او را به نیکویی با ذمّیهایی که در پناه خدا و رسولش صلى الله علیه وسلم قرار گرفتهاند، توصیه میکنم که نسبت به پیمان با آنها وفادار باشد و به خاطر حمایت از آنها جنگیده شود و بیش از توانشان مکلف نگردند.
پس وقتی که حضرت عمر فاروق وفات نمود؛ او را بردیم، عبدالله بن عمر سلام داد و گفت: عمر بن خطاب اجازه میخواهد. حضرت عایشه اجازه داد که بیاورید؛ پس در کنار دو رفیقش آرام گرفت.
* درس صحيح بخاري، كتاب المناقب، حديث ۳۷۰۰